كوشاكوشا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

كوشا فرشته تكرار نشدني زندگي ما

خرید لباس حاملگی

     سلام فینگیلی مامان ...      دیگه کم کم داری بزرگ میشی و لباسای مامانی داره تنگ میشه برای همین امروز با بابایی رفتیم خیابان روزولت و کلی لباس حاملگی خریدم یه پالتوی کوتاه خوشگل و دوتا سارافون و سه تا شلوار و دو تا مانتو و دو تا پیراهن ....اوووووووووووووو ... چه خبره ... مگه قراره همیشه شکم گنده بمونم.... ولی آخه اینقدر لباسای خوشگلی بود که از خیلیهاش خوشم میومد و بابا حمید کلی برام خرید کرد...آخ جوووووووووووووون... قربونت برم الهی تا میتونی از وجود مامانی تغذیه کن و بزرگ و بزرگتر شو...دوستت دارم و خداوند نگهبانمان باد...
26 آبان 1389

آزمایش غربالگری

      نی نی خوشگل ما سالمه سالمه خدایا شکرت... امروز برای انجام آزمایش غربالگری که نوعی سونوگرافی و آزمایش خون برای تشخیص ناهنجاری مادرزادی سندروم داون هست با بابایی رفتیم بیمارستان پارس تو خیابان بلوار کشاورز همون خیابونی که با من و بابایی ازش کلی خاطره داریم... اول رفتیم قسمت سونوگرافی که سونوگرافیست یه آقای جوون خیلی جدی بود به محض اینکه تو مونیتور دیدمت همه اندامهاتو دیگه می تونستم تشخیص بدم سر خوشگلتو دست و پاهای خوشگلتو حتی بینی کوچولوتم دیدم مدام از این ور به اون ور می رفتی بابا حمید با تعجب از دکتر پرسید بچه خودش تکون می خوره یا شما ذستگاه رو تکون میدین؟!؟ که آقای دکتر گفتن خود جنین داره تکون می خوره... شیطوو...
19 آبان 1389

مامان منتظر

  این روزها مانند تمام روزهای آمده و نیامده میگذرد و من بیش از پیش منتظرم، منتظر و مشتاق برای در آغوش گرفتن کودکی که هنوز نیامده احساس بی نظیر مادری را در وجودم زنده کرده... این روزها متفاوت با تمام روزهای گذشته زندگیم هر روز صبح بیدار می شوم، بیدار می شوم و به محض بیدار شدن دستم را به آرامی روی شکمم می کشم وبه تو فرشته کوچولو صبح بخیر می گم... وای که چقدر این روزها زیبا می گذرد و من چقدر ناتوان در توصیفش... کوچولوی مامانی در طول روز باهات کلی حرف می زنم، از آرزوهایی که برات دارم از برنامه هایی که هر شب با بابا حمید برات می ریزیم، گاهی از دلتنگیهام برات می گم... این روزها میگذرد و من میدانم که روزی دلتنگ این روزها خواهم بود...
1 آبان 1389

نی نی9 میلی متری ما

سلام کوچولوی ٩ میلیمتری مامان     امروز ٦ مهر با همسری رفتم برای اولین ویزیت، مطب خانم دکتر هایده سمیعی تو کلینیک بیمارستان لاله، خانم دکتر مثل همیشه مهربون و خوشرو بود و بعد از دیدن جواب آزمایش به من و بابایی تبریک گفت بعد برام یه سری آزمایش و سونوگرافی نوشت وگفت از الان تا سه هفته دیگه می تونم برم برای سونو و تاکید کرد خوردن قرص اسید فولیک را همچنان ادامه بدم البته من یه چند ماهی میشه که خوردنش رو شروع کردم، از انجایی که من و بابایی برای دیدن شما خیلی عجله داشتیم بلافاصله رفتیم برای سونوگرافی اولین سونوگرافی شما رو آقای دکتر فرید توفیقی انجام داد خدا رو شکر همه چی عالی بود و تو کوچولوی ٩میلی متری ما با یه ...
6 مهر 1389

شکرانه

     خداوندا نمی دانم چگونه سپاس گویم که در خور باشد... خداوندا می ستایمت،می ستایمت که من را لایق پاک ترین احساس، یعنی مادر بودن دانستی... و تو را ای خدای بسیار مهربان سپاس؛سپاس که حمید عزیزم،آرامش لحظه لحظه های نفس کشیدنم را در سرنوشت من قراردادی که هر روز بیشتر از دیروز عاشق تر شوم و عاشق تر... و این که اکنون در بطن من، این دوست داشتنی ترین موجود عالم رانهادی سپاس،سپاس که مرا لایق دیدی... سپاس و خداوند نگهبانمان باد...
2 مهر 1389

آزمایش بتا

     سلام فینگیل مامان     امروز صبح با بابایی رفتیم آزمایشگاه بیمارستان لاله آزمایش خون بدم چون دکترها فقط جواب آزمایش رو قبول دارن موقع گرفتن خون بابایی چند تا عکس ازم گرفت و این شد شروع عکس گرفتن های ما از شما عزیز دل بعدش من رفتم شرکت و ساعت 12 بابا حمید اومد دنبالم و رفتیم جواب آزمایش رو گرفتیم .... جواب آزمایش مثبت بود، با عدد بتای 223 ... این یعنی  همه چیز عالیه... بعدش من و بابایی ناهار رفتیم رستوران توسکانا و ورود فرشته کوچولومون رو جشن گرفتیم. بعد از ظهر رفتیم خونه مامان بزرگ وپدر بزرگ عزیزت تا خبر اومدن شما رو بدیم که مامان بزرگ مهربون نبود و کلی حالمون گرفته شد، فردا ...
25 شهريور 1389
1